در خیالات خودم غرق شده بودم وداشتم به مقالهای فکر میکردم که چند سال پیش در یکی از رومههای مردمی نوشته شده بود. عنوان مقالهی تک ستونیِ آن رومه این بود؛ ترشیهای بی خاصیت! زیر این عنوان با لحن تلخی عملا محتویات ترشیهای هفت بیجار ننههایمان را بی خاصیت خوانده بود و پشت بندش این را اضافه کرده که ترشی هیچ خاصیتی ندارد. به ضرب المثل معروفِ میهنی هم اشاره کرده بود که ؛ اگر ترشی نخوری یه چیزی میشی! این یعنی ترشی، اَح است، اَخ است و حتی طوری وانمود نموده که " یصدون عن سبیل الله " است. خطوط رومه بدون آنکه در ذهنم هیچ ردی بگذارند از پیش چشمم می دویدند. ذهنم دچار مداخله علوم شده بود. حواسم بین دو رومهی آمر به معروف و ناهی عن المنکر ، پرت و پلا شده بود که زن متوسط القامهای در حالیکه دست دخترک پانزده شانزده سالهاش را میکشید وارد مطب شد. زیر لب نرمه غُر میزد. از در که وارد شدند نگاهشان کردم. نگاهم کردند و لی تا وقتی که جلوی میز منشی نرسیدند ، سلام نکردند.
زن برافروخته و مستاصل بود. دخترک با چهرهی زرد و ترسان، دست مادرش را محکم چسبیده بود. تازه فهمیدم که زن دخترک را دنبال خودش نمیکشد بلکه این دختر ک است که زورش را میزد که مادرش را از آمدن به مطب منصرف کند. جواب سلامشان را دادم. زن دفترچه ی بیمهی دخترش را از داخل کیف دوشی اش بیرون آورد و روی میز گذاشت وگفت:
_ دکتر هستند؟
دفترچه را به سمت خودم کشیدم وگفتم بعله!
معمولا پیش از دکتر یک شرح حالِ مختصر از بیماران میگیرم. که چهشان است و برای چه آمدهاند. اخلاق خوبی نیست میدانم ولی نمیشود کاریش کرد، ژنی است . گاهی اوقات چنان با بیماران گرم رد و بدل اطلاعات میشوم که بیوگرافی فرد و آباءو اجدادش را در میآورم. زن از گفتن چیزی شرم داشت. و لذا زیاد پا پیِ شنیدن بیماری دخترش نشدم.
صدای زنگ مطب که آمد بیمار از روی صندلی داخل سالن باریک ِ انتظار، بلند شد و پشت در اتاق دکتر رفت. با استخوانهای بند دوم انگشتانش کوبهای به در زد و با بفرمای دکتر وارد اتاق شد. دیگر چیزی نمیدانم. از سر بی میلی به رومه نگاهی انداختم. هیچ چیز نخواندم تا بیمار از اتاق بیرون بیاید. بعد از بیست دقیقه بیرون آمدند. با خودم گفتم ظاهرا دکتر هم از بیماران بیوگرافی میگیرد.
چشمان زن سرخ شده بود. چشمان دخترک هم.
سرطان است؟ ام اس؟ چیز دیگری با دیدنشان به ذهنم نرسید.
همینکه زن دستش را به علامت خدا حافظ بالا آورد وسط مطب به زمین افتاد دخترک به جیغ و گریه افتاد. دکتر خودش را بالای سر مریض رساند و با هم زیر بغل زن را گرفتیم و روی تخت داخل اتاق پانسمان خواباندیمش. فشارش پایین آمده بود. بدن زن یک تکه یخ بود. مجبور شدیم به او سرم بزنیم.
متعجب و متحیر به دخترک نگاه میکنم. میپرسم :
چی شد یک دفعه؟؟
دکتر برایم چشم و ابرو میآید که نپرس! دخترک هم گویا شرم میکند. کمی که حال زن بهتر شد مجددا نرمه غر میزد که چند بار بهت گفتم هر چیزی راه و چاه داره.
بعد از رفتنشان دکتر گفت: امان از این عشقهای بی اساس بنده خدا سر یه عشق خیابانی حیثیتش را از دست داد.
فکرم پرت و پلا میشود بین خاصیت و حیثیت. بین عشق و ترشی بین زن و دخترک.
درباره این سایت